معنی برطرف کننده

حل جدول

برطرف کننده

نابودگر، نابودکننده، از میان برنده

فرهنگ فارسی هوشیار

برطرف

رفته زدوده


برطرف شدن

دور شدن، برکنار افتادن


برطرف کردن

برانداختن ازمیان بردن زودن

فرهنگ معین

برطرف

(بَ طَ رَ) [فا - ع.] (ص.) از میان رفته، ناپدید شده.

مترادف و متضاد زبان فارسی

برطرف

رفع، منتفی، از میان رفته، ناپدید، معدوم، نابود


برطرف شدن

ازبین رفتن، از میان رفتن، زایل شدن، نیست‌شدن، نابود شدن، مرتفع شدن، حل شدن، فیصله یافتن، تمام شدن، به پایان رسیدن


برطرف کردن

مرتفع ساختن، رفع و رجوع کردن، حل کردن، فیصله دادن، حل کردن، از بین بردن، نابود کردن

لغت نامه دهخدا

برطرف شدن

برطرف شدن. [ب َ طَ رَ ش ُ دَ] (مص مرکب) برطرف گردیدن. دور شدن. (غیاث اللغات). یکسو شدن. دور شدن و بر کنار افتادن. (آنندراج):
صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف
ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند مرا؟
سلیم (آنندراج).
|| هلاک شدن. (یادداشت مؤلف). || معدوم گشتن. (یادداشت مؤلف). از میان بشدن. نیست شدن. نابود شدن. از میان رفتن: گاومیری خوار برطرف شده است.
دردا که درد من بدوا برطرف نشد
از جانم این بلا بدعا برطرف نشد
جان رفت همچنان به بلا مبتلاست دل
ما برطرف شدیم و بلا برطرف نشد
زارم نمیکشی چه شد آئین جور را
این نیز هم چو رسم وفا برطرف نشد
میخواست با خیال تو دل دوش خلوتی
آمدشدنسیم صبا برطرف نشد
یک مو فروگذاشت نکرد از دوا طبیب
بیماری شریف چرا برطرف نشد؟
ملا شریف (از آنندراج).


برطرف نهادن

برطرف نهادن. [ب َ طَ رَ ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) دور نمودن و بر کنار نهادن. (آنندراج).


برطرف کردن

برطرف کردن. [ب َ طَ رَ ک َ دَ] (مص مرکب) از میان بردن. معدوم کردن. نابود کردن. نیست کردن. (یادداشت مؤلف). زایل کردن. محو کردن. رفع مانعی کردن.

فارسی به آلمانی

فارسی به عربی

برطرف کننده بوی بد

مزیل الروائح


برطرف کردن

بدد، بری، طلیق

معادل ابجد

برطرف کننده

620

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری